پرسه‌ها و خاطره‌ها با ژان کلود کریر و خوان لوئیس بونوئل

عصرسینما؛ عقیل قیومی

ییست و پنج سال پس از مرگ لوئیس بونوئل، خوان لوئیس بونوئل(پسر بزرگ بونوئل) و ژان کلود کریر(فیلمنامه نویس و دوست صمیمی بونوئل) گردشی را آغاز می کنند به قصد بازیابی مکان هایی که ردپایی از بونوئل را در خود دارند و گذشته به مثابۀ یک واقعیت تاریخی زنده بر زمان حال سوپرایمپوز می‌شود؛ و این پرسه زدن ها دست مایه‌ای می شود برای شکل‌گیری مستندی دیدنی به نام «آخرین فیلم نامه: یاد آوری لوئیس بونوئل».

آن چه در ادامه می‌خوانید کوششی است در راه بازتاب دادن حال و هوای صمیمانه و دلپذیری که به شکل‌گیری چنین مستندی انجامیده است.

البته خوان لوئیس خودش نیز در سال ۲۰۰۷ مستند کوتاهی ساخته به نام «کالاندا: چهل سال بعد» که به آن نیز اشاره ای خواهد شد. در انتها هم کتابی معرفی می‌شود در شرح احوال و زندگی خوان لوئیس که بخشی از آن خاطرات جذابی است به قلم خودش.

بخش‌هایی از کتاب «با آخرین نفس هایم»، خاطرات لوئیس بونوئل را نیز- متفاوت از ترجمۀ موجود پیشین- ترجمه کرده ام.
آخرین فیلم نامه:یادآوری لوئیس بونوئل
EL ultimo guion.Bunuel en La memoria
The Last Script.Remembering Luis Bunuel

۱- «بونوئل دارد این جا راه می رود»

هنوز هم می‌توان برخی مکان‌ها را باز شناخت و برخی هم به کلی چیز دیگری شده‌اند.احساس    می‌کنیم که این دو مردِ همیشه جوان از همراهی یکدیگر لذت می‌برند. هر از گاه دیگرانی نیز به این دو می‌پیوندند. به جاهایی سرک می‌کشیم که در ارتباط با داستان زندگی بونوئل نقشی برجسته داشته‌اند: کالاندا، ساراگوسا، مادرید، تولدو، پاریس، آمریکا و مکزیک. با ورق خوردن هر صفحه از این آلبوم دیداری موسیقی متن هم تغییر می‌کند و روایتی نو به نو خط سیر زندگی بونوئل را بازتاب می‌دهد. کریر در یکی از خیابان‌های مادرید می‌گوید: “انگار بونوئل را می‌بینم که دارد این جا راه می رود” لبخندی می زند و با شیطنتی خاص ادامه می‌دهد: “خب بونوئل در ۱۹۶۱ که «ویریدیانا» را می‌ساخت از ما جوان‌تر بود. “دو راوی فیلم در حال و هوایی خودمانی رد پاهایی را دنبال می‌کنند که یا هم چنان پا بر جا هستند و یا به شکل جبران ناپذیری از دست رفته‌اند؛ و چه ردپاهای خاطره‌انگیزی! گویی ردپاهایی هستند در امتداد جاودانگی، مثل طنین جاودانۀ ضرب‌آهنگ دلنشین کلام راویان و کلیپ‌های ضبط شده‌ای از لوئیس بونوئل که به سه زبان اسپانیایی، فرانسوی و انگلیسی سخن می گوید.

۲- «درخدمت و خیانت دوستان»                                                                               

به صحنه‌هایی تماشایی از گذشته‌هایی دور خیره می‌شویم؛ بونوئل را در قامت یک بازیگر تئاتر و سینما به یاد می‌آوریم. قطعه  فیلم هایی را می‌بینیم که به تازگی از بایگانی در آمده‌اند و فدریکو گارسیا لورکای شاعر و گروه تئاتری سیارش با نام La Baraca را نشان می‌دهند. لورکا و بونوئل دوستانی صمیمی بودند. هر چند بونوئل در طول زندگی‌اش به ندرت دربارۀ لورکا حرف می‌زد، ولی خوان لوئیس می‌گوید که پدرش پس از مرگ نا به هنگام لورکا به دست نیروهای فاشیستی فرانکو، همواره سوگوار دوست شاعرش بوده است. دو راوی فیلم همچنین از روزهای  اقامت در خوابگاه دانشجویی می‌گویند؛روزهای مرد افکنی که باعث خیانت دوست نقاش بونوئل – سالوادور دالی – شد.  تکه‌هایی پراکنده از فیلمی را می‌بینیم که بونوئل در بارۀ رقصندۀ افسانه‌ای فلامنکو – کارمن آمایا- ساخت. بخش‌هایی از فیلم اسپانیا را هم که نخستین بار در سال ۱۹۳۷ در یک همایش بین المللی در پاریس در غرفۀ مربوط به اسپانیا به نمایش در آمد، می‌بینیم و به یاد می‌آوریم زمانی را که لوئیس بونوئل در لباس یک راهبۀ عشوه‌گر سوار بر اتوبوس، باعث وحشتی همگانی شد. البته این داستان‌ها تازگی ندارند ولی با شیوه‌ای نو و بی واسطه به نمایش در می‌آیند.

۳- «غم غربت طنزآمیز یک تبعیدی»

بونوئل با اقامتهای طولانی مدتش در مکان‌های مختلف، حال و هواهایی متفاوت را تجربه  می‌کند؛ زیستن در تبعیدی همیشگی به قصد رهایی از سیطرۀ خودکامگان و یا به قول خودش ، رهایی از “ضد تعصب ورزی‌های متعصبانه”. پروفسور ویکتور فوئنتس در کتابش به نام «تداوم تبعید در فیلم های بونوئل» به غم غربت طنز آمیز تبعیدی‌ها در فیلم‌های بونوئل مثل راه شیری ( ۱۹۶۹) اشاره می‌کند؛ فیلمی که ما را با حسی از زیستنی این گونه در تبعید به خود وا می‌گذارد. دوباره به یاد می‌آوریم که زندگی بونوئل آمیزه‌ای از تحسین‌ها و تهمت‌ها بود. بونوئل در بیش از سی فیلم که در سال های ۱۹۲۸ تا ۱۹۷۷ ساخت، نقشۀ سینما را تغییر داد. برای آنانی که تصور می‌کردند سینما یک سرگرمی سبک و اسباب فراغت است، سینمایی ژرف را پیش رو گشود که مایۀ تلاطم‌های ذهنی و کشف و شهود بود. بونوئل در زندگی خود دگرگونی‌های تاریخی را از سر گذراند و این دگرگونی‌ها را به زبان هنر ترجمه کرد. ( سازندگان این مستند، از صدای بمب‌گذاران  انفجار اخیر در مادرید استفاده کرده اند تا به یادمان بیاورند که هنوز هم خیلی از جنگ داخلی اسپانیا دور نشده ایم! ) بونوئل به پناهگاهی امن در خارج از اسپانیا دست یافت، اما به قیمت از دست دادن سرزمین مادری اش.

۴-«جست و جو و نه یافتن حقیقت»

ژان ویگو، فیلم ساز بزرگی که چندان عمر نکرد، در دیباچـۀ فیلم‌نامۀ سگ آندلسی(۱۹۲۹) یاد آوری می‌کند که ” این فیلم را باید با چیزی بیش از چشم سر دید.” چنان چه این مستند را  هم فقط روایتی نوستالژیک بپنداریم، باید یقین کنیم که به بی راهه رفته‌ایم. ویگو در ادامه  می‌نویسد:”بونوئل هدف گیری‌اش حرف ندارد، ولی خنجر از پشت زدن نمی‌داند!” خوان لوئیس مدام تاکید می‌کند که هیچ چیز نمادینی در فیلم‌های پدرش وجود ندارد: ” آن کراوات راه راه در فیلم سگ آندلسی را که بسیاری از منتقدین تلاش کرده‌اند تا  تحلیلش کنند، مادرم صبح همان روز خریده بود.”

راویان به دیدار خیابان‌ها و تالارهایی می‌روند که به نام بونوئل نام گذاری شده‌اند. یک بار خوان لوئیس در پیش گفتار کتابی در بارۀ بونوئل چنین نوشته بود:” با پدرم در خیابانی بودیم که به تازگی به اسمش نام گذاری شده بود، پدرم هم‌چنان که سرش را بالا گرفته بود تا نام خود را بخواند، گفت:”حالا خیابان به نام من می‌کنند؛ تا چند سال پیش خودم را به سینۀ دیوار  می چسپاندند!” بونوئل چندان هم از موفقیت فیلم‌هایش خرسند نبود. در مقاله‌ای با عنوان “بدبینی” نوشت:”من همیشه طرف کسانی بوده‌ام که در جست‌وجوی حقیقت هستند، ولی به محض این که دانسته‌ام مدعی یافتن حقیقت شده‌اند، راه خودم را جدا کرده‌ام.” خوان لوئیس می‌گوید که از نگرش عبوس و بیش از حد پیچیدۀ برخی مردم نسبت به فیلم‌های پدرش دلگیر است؛ در حالی که این فیلم‌ها لبریز از شوخ طبعی هستند، به ویژه شوخ طبعی سیاه پوچ‌انگارانه‌ای که در زبان اسپانیایی به آن esperpento می‌گویند.

بونوئل همیشه در طول فیلم‌برداری کارهایش می‌خندید. ایهامی در شخصیت‌ها، بازیگران،تماشاگران و البته خودش وجود داشت. ریاکاری‌های کلیسا، وحشت‌افکنی‌های فاشیسم و بیمارگونگی حس سیری‌ناپذیر تملک را نشان‌مان داد و ابایی نداشت که رئالیسم  فیلم‌هایش را بی محابا به رگبار گروتسک ببندد.

۵- «گذر زمان با آدم چه می کند»

این دیدارهای دوباره هم نوستالژیک هستند و هم شگفت‌انگیز؛ مثل دیدار از استودیویی قدیمی که کمابیش دست‌نخورده باقی مانده ،یا آن استودیویی که نخستین بار فیلم تکان دهندۀ سگ آندلسی در آن به نمایش در آمد و اکنون پٌر است از هیاهوی بچه‌هایی که دارند یک فیلم کودکان را تماشا می‌کنند. راویان فیلم اکنون از این مکان‌ها به عنوان مکان‌هایی مملو از ارواح و خاطره‌ها یاد می‌کنند. به همراه برادر کوچک‌تر بونوئل و دخترش به خانۀ کوچک بونوئل در لوس آنجلس وارد می‌شویم. خانه ‌هایی که بونوئل در آن‌ها زندگی کرده، هرگز اعیانی نبوده‌اند. آن کمد سادۀ چوبی در خانه‌اش در مکزیک که حلقه‌های فیلم سگ آندلسی در آن نگه‌داری می‌شد، از زندگی خانوادۀ بونوئل در حال و هوایی کمابیش ریاضت‌گونه خبر می‌دهد. خوان لوئیس تعریف می‌کند زمانی که دانشجوی ادبیات انگلیسی بوده و می‌خواسته از کلیولند به مکزیک برود، به ناچار تمام مسیر را با اتوبوس طی کرده، زیرا از پس هزینه‌های سفر هوایی برنمی‌آمده است. وقتی برمی‌گردیم و به گذشته نگاه می‌کنیم، هم تصویر یخ زده‌ای از لحظه‌ها در مقابل چشمان‌مان شکل می‌گیرد و هم از یک آگاهی گزنده نسبت به این که چه زمانی را پشت سر گذاشته‌ایم، اذیت می‌شویم. وقتی خوان لوئیس پس از بیست و پنج سال دوباره خانه‌شان در مکزیک را می‌بیند، فرمان کات می‌دهد تا از حالتی که دچارش شده خلاصی یابد. این دیدارهای مجدد، جسم و روح آدمی را نشانه می‌روند.

۶- «ویریدیانا زیر شنل گاو بازها»

نخل طلای جشنوارۀ کن را در سال ۱۹۶۱ به فیلم ویریدیانا دادند و حکومت وقت اسپانیا از این موضوع بسیار آزرده شد.البته در همان سال بخت با بونوئل یار بود که با مردی آشنا شد به نام ژان کلود کریر و این آشنایی، آغازی بود بر یک دوستی بادوام. می توان از عکسی که خوان لوئیس را در جمع گاو بازها نشان می‌دهد به سرگذشت غریب فیلم ویریدیانا پی برد. خوان لوئیس باید به گاوبازها کمک کند تا حلقه‌های این فیلم جنجالی را زیر شنل‌هایشان پنهان کنند و از مقابل چشمان نگهبانان مرزی فرانکو بگذرند تا فیلم به سلامت به پاریس برسد. ویریدیانا علاوه بر این که مغضوب حکومت اسپانیا بود، به سبب نمایش یک رسوایی، از طرف واتیکان هم تحریم شد. البته سرانجام در نوامبر ۱۹۸۲ ورق برگشت و دیوان عالی اسپانیا این فیلم را به عنوان یک اثر ملی به رسمیت شناخت.

۷- «… و سکوت»

اکنون در هتلی در پاریس هستیم. وارد یکی از اتاق‌های هتل می‌شویم؛ این همان اتاقی است که لوئیس بونوئل و ژان کلود کریر بعضی وقت ها در آن جا شروع به نوشتن می‌کردند و بونوئل از مهتابی اتاق به گورستانی در آن پایین خیره می‌شد و مرگ خویش را به ریشخند می گرفت. دوباره به آن مغازه هایی که در آن بازار پاریسی باریک مسقف ردیف شده‌اند، سر می‌زنیم؛ همان جایی که بونوئل دوربین‌اش را برای آخرین بار روشن کرد. دو مرد هریک از واپسین دیدارهایشان با بونوئل می‌گویند و در ادامه سکوت دو مرد!.

۸- «راه گریزی از درنده خویی جهان وجود دارد؟!»

حضور بونوئل را احساس می‌کنیم. به دنیایی بازمی‌گردیم که بونوئل برایمان خلق کرد تا هوایی تازه را نفس بکشیم و همچنان پی به حضور آن چاقوی بُرنده‌ای می‌بریم که ریاکاری و خود ستایی را نشانه می‌گرفت. بونوئل خود در گفتاری با عنوان “سینما به مثابۀ ابزار شاعرانگی” در کتاب “خیانتی ناگفتنی” به زیبایی نوشت که سینما در دستان یک روح رها، سلاحی است شکوه‌مند و خطرناک. او در بهترین فیلم هایش به ما نهیب می‌زند که اگر حواس‌مان به نیروهای فرسایندۀ زندگی‌مان نباشد، پشت میزهایی پر از تحفه‌های پُر زرق و برق خواهیم نشست و آزرده خاطر بر جای خواهیم ماند. شحصی که برای نخستین بار جذابیت پنهان بورژوازی (۱۹۷۲) را دیده بود در باره‌اش نوشت: “هیچ راه گریزی از درنده خویی جهان نیست،‌ حتی در رؤیاهایمان.” و برای این که چنین تلخ اندیشانه سخن نگوییم، از خود بونوئل کمک می‌گیریم که گفت : “وقتی فیلم‌هایم قدری کوتاه می‌شوند، رؤیا را به آن‌ها اضافه می‌کنم.”

۹- «بدترین دشمن ما کیست؟»

این فیلم داستان آدم‌های واقعی است؛ آدم‌های ناکامل. و تلاش نمی‌کند تا سیمایی بی نقص از یک مرد را ترسیم کند. پنجرۀ فیلم رو به نقش و نگارهایی از گذشته باز می‌شود. خاطرۀ آن کلبۀ تابستانی در جایی نزدیک کالاندا در ذهن خوان لوئیس زنده می‌شود و پدرش را می بیند که دارد به موسیقی واگنر گوش می کند در حالی که بچه‌های دهکده که مگس‌ها روی لب‌هایشان جا خوش کرده‌اند پشت پنجره جمع شده‌اند تا موسیقی بشنوند. خوان لوئیس حتی از ترس وسواس گونۀ خانواده‌اش از عنکبوت‌ها نیز سخن می گوید.

یک بار منتقدی بونوئل را این گونه توصیف کرد: “یکی از غیر قابل طبقه بندی ترین اسطوره ها؛ یکی از تناقض آمیزترین مردان قرن.” بونوئل یک شاعر نا آرام سینما بود که ما و خودش را چنین خطاب کرد: ” ما بدترین دشمنان خودمان هستیم.” در فیلم هایی مثل زمین بی نان (۱۹۳۲)، فراموش شدگان(۱۹۵۰) و شمعون صحرا(۱۹۶۵) چراغی برافروخت تا با آن به فقر اقلیم و فقر روح‌مان واقف شویم. در فیلم‌هایی مانند ویریدیانا، بل دوژور(۱۹۶۷) و شبح آزادی(۱۹۷۴) ما را از وجود مغاکی نهفته در زیر مناسبات سطحی روزمره‌مان آگاه کرد. ظرافت برخی سکانس‌ها در فیلم‌هایی مثل سگ آندلسی، عصر طلایی و خیال با تراموا سفر می‌کند(۱۹۳۰) با مونتاژهایی سوررئالیستی دوباره زبان رؤیاهایمان را به ما آموخت.سوررئالیسم جهشِ خیال است و خاصیت رمز گونه‌اش در مقابل هر گونه دسته‌بندی مقاومت می‌کند.هر چند که همچنان یک موضوع روزمره است! (‌نشانه ها از این حکایت می‌کنند که سوررئالیسم برای بونوئل، هم دارای حسی بازیگوشانه و تجربه گرایانه بود و هم دارای حسی اخلاقی. تمامی تفسیرها راهی را می‌گشایند برای نائل شدن به پیوندهای تازه میان فیلم‌های بونوئل؛ چنان چه ژان کلود کریر فیلم زمین بی نان را ابزاری توصیف می کند که بونوئل برگزید تا از سوررئالیسم جدا شود بدون این که به رئالیسم دچار شود).

مستندی روشنگر، دل پذیر، و پر کشش پیش روی ما است که تصاویر و داستان ها را در هم می‌آمیزد و با دیدنش به یاد می‌آوریم که روزگاری شخصی از بونوئل پرسید که چه چیزی درون آن جعبۀ کوچکی بود که آن مرد آسیایی در فیلم بل دوژور به کاترین دنوو نشان داد و بونوئل پاسخ داد: “دل تان می‌خواست چه چیزی در آن ببینید؟ ”

۱۰- «طبل های کالاندا و تبار بونوئل»

بونوئل هر چه پا به سن گذاشت، از قدرت شنوایی‌اش کاسته شد. آیا طبل‌های کالاندا می‌توانستند دلیلی باشند بر نقصان شنوایی‌اش؟ تصاویری گذرا می‌بینیم از لوئیس بونوئل در حالی که دارد بر طبل می‌کوبد و پس از آن تصاویری می‌بینیم از برخی فیلم‌هایش که در آن‌ها محکم بر طبل‌ها می‌کوبند: تصاویری از نازارین(۱۹۵۹) ،‌عصر طلایی و شمعون صحرا.

ضربه‌هایی که بر طبل‌ها فرود می‌آیند، بهانه ای می‌شوند برای خلق مستندی مستقل و متفاوت با نام «کالاندا:چهل سال بعد» به کارگردانی خوان لوئیس؛ یادمانی واقعه‌نگارانه و دنباله‌ای بر مستند کالاندا که خوان لوئیس در سال ۱۹۶۶ ساخت. با هر تصویری، خاطره ای از پدر زنده می‌شود. بونوئل را به یاد می آوریم که خود روزگاری کالاندا را این گونه توصیف کرد: “حدود سال ۱۹۱۳ نوجوان بودم و تو گویی در دوران قرون وسطا روزگار می‌گذراندم. دهکده ای که در آن می‌زیستم، مکانی بود پرت افتاده که پذیرای هیچ تغییری نبود و اختلاف طبقاتی شدیدی در آن به چشم می‌خورد. زندگی، هم نوا با ناقوس‌های کلیسای بانو پیلار مقدس مسیرش را طی می‌کرد و در سکونی ستودنی و به سامان به پیش می‌خرامید.”

حضور چشم گیر فیلم ساز – خوان لوئیس – و همراهی موقرانۀ پسرش – دیه گو – به عنوان فیلم‌بردار و حضور کوتاه برادر کوچک تر بونوئل – رافائل – که برای به راه انداختن جشن  طبل‌کوبان به کالاندا دعوت شده، تباری بونوئلی را شکل می‌دهد. رافائل نخستین ضربه را بر طبل می‌کوبد و جشنی که نام شکست زمان را بر آن نهاده‌اند،آغاز می‌شود. دیه گو که به عنوان فیلم‌بردار در مناطق جنگی عراق،افغانستان و کنگو نیز حضور داشته، اکنون در همان سنی است که پدرش خوان لوئیس در آن «کالاندا» را ساخت. دوربینِ پویای دیه گو جمعیت را  می‌کاود و از آن خارج می‌شود و تدوین شورانگیز فیلم، دیدگاه شخصی پدر و پسر را نمایان  می‌سازد.

بونوئل این چنین کوبش طبل ها را در کودکی‌هایش به یاد می‌آورد: “صدای‌شان تجسم ظلمت بود و لحظه‌ای را تداعی می‌کرد که صخره‌ها شکافتند و جهان از مرگ مسیح فرو ریخت. زمین تکان می‌خورد و دیوارها به لرزه درمی‌آمدند و تکان‌های زمین از زیر پاهای ما راه می‌کشیدند تا درون سینه‌های‌مان .”

گفت و گوهایی نیز شکل می گیرد با برخی از ساکنان محلی: یک چوپان، شهردار، سازندگان طبل، زن جوانی که دخترکی چینی را به فرزند خواندگی پذیرفته است، مردی مراکشی و صاحبان اروگوئه ای نوشگاه‌ها. جهان به شیوه‌ای غیر منتظره راه خود را به کالاندا باز می‌کند. یکی از مقامات شهر نظر مثبتی نسبت به هجوم مهاجران دارد؛ مهاجرانی از جنوب و خارج از اسپانیا که به جمعیت این شهرک شمالی می افزایند، شهرکی که جوانانش به تدریج برای زیستن در شهرهای بزرگ‌تر وسوسه می‌شوند و ترکش می‌کنند. خوان لوئیس از تقابل ساز و کار هیولا وار کارخانه‌هایی با امواج آلاینده‌ای از دود با صنعتگرانی که هنوز هم برای ساختن طبل‌ها از    دست‌هایشان یاری می‌جویند، می‌گوید.

اکنون بیست و شش ساعت است که دارند بر طبل‌ها می‌کوبند. حتی اگر ساعت پنج بامداد باشد و باران هم یک ریز ببارد، طبال‌ها پا پس نمی‌کشند. مردان کافه نشین همراه با ضرب آهنگ طبل‌ها به وجد می‌آیند و چنان بر میزها می‌کوبند که گویی هر میزی طبلی است. هر ضربه‌ای که بر طبل نواخته می‌شود، ضربان قلب طبال‌ها را با ضربان قلب سُنت و سرزمین گره می‌زند. پیرترها سرشار از شوقی الهام بخش بر طبل ها می‌کوبند ولی برخی از جوان‌ترها که موهایشان را تاج خروسی و جامائیکایی آرایش کرده‌اند، کنار می‌کشند تا میان جمعیت وول بخورند و اطوار بریزند. یک نفر چوبک مخصوصی را که با آن بر طبل می‌کوبند در یک دست دارد و با دست دیگرش دارد با تلفن همراهش حرف می‌زند. فکر می‌کنید چیزی هم می شنود؟!

خیابان‌ها مملو از جمعیت است. خوان لوئیس معتقد است که حالا نسبت به چهل سال پیش تعداد طبل‌ها بیشتر شده‌اند. مردمانی با سن و سال‌هایی متفاوت این نمایش باشکوه را همراهی می‌کنند و لباس‌های مخصوصی که بر تن دارند حالا خیلی قدیمی به نظر می رسند و نوع پوشش محافظ‌شان به شکل غریبی با سطح پوشیده از قلوه سنگ‌های خیابان‌هایی که از آن می‌گذرند، هماهنگ است.

۱۱- «افسوس که من نمی‌توانم»

فیلم پیشین سیاه و سفید بود ولی این فیلم رنگی است. رنگ قرار است چه چیزی به این دیدار دوباره بیفزاید؟ پوسته‌های پاره شدۀ طبل‌ها و سرانگشتان تاول زده، به همراه نماهای سرپایین  از جمعیت در هم فشرده و کسانی که از بالا و از تاق‌نماهای خانه‌هایشان به جمعیت خیره شده‌اند، دو فیلم را به هم پیوند می‌دهند. لکه‌های سرخ رنگ خون روی پوستۀ طبل‌ها جلوۀ بیش‌تری به اثرگذاری غریزی رنگ‌ها می‌دهند که در فیلم سیاه و سفید این کارکرد را ندارند؛ ولی شگفتا که هنوز هم فیلم سیاه و سفید قبلی سرزنده است. آغاز فیلمی که در سال ۱۹۶۶ ساخته شده، مردی را نشان می‌دهد سر تا پا جوشن‌پوش که باوقار راه می‌رود و طول خیابانی را به سمت پایین می‌پیماید؛ و در فیلم جدید جمعی از شهسواران امروزی را می بینیم سوار بر موتورسیکلت. حال و هوای پرشورتر فیلم نخست، از این حکایت می‌کند که چنین جشنی در زمان دیکتاتوری فرانکو در حال اجراست ؛ دوربین از مقابل انبوهی از پیرزنانی سر تا پا سیاه پوش می‌گذرد که با آمیزه‌ای از ترس و تسلیم ، چشم از ابزار فیلم برداری بر نمی‌دارند.

در برشی موازی دو تصویر از مردی را می‌بینیم که در فیلم نخست جوان است و اکنون پس از گذشت چهل سال، همچنان پر توان بر طبل می‌کوبد؛ به بقایای غم انگیز زمان می‌اندیشیم. خوان لوئیس بر این عقیده است که شاید دیه گو بتواند چهل سال دیگر بازگردد و یک بار دیگر این مراسم را ثبت کند. در انتهای فیلم شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: “افسوس که من نمی توانم. ”

مستند «کالاندا: چهل سال بعد» در حالی پایان می‌پذیرد که باران رحمتی که هیچ کس منتظرش نبوده شروع به باریدن می‌کند و نوازندگان روی زمین، تسلیم غرش‌های آسمان می‌شوند و عنوان بندی پایانی بر زمینه‌ای از صدای طبل و یک آهنگ محلی که به تدریج رو به خاموشی می‌رود، نقش می بندد.

۱۲-«توصیه های پدرانه»

خوان لوئیس خاطراتش را خطاب به فرزندانش نوشته است. حدوداً دویست صفحه‌ای می‌شود و بخشی از کتابی است که به مرور زندگی خوان لوئیس می‌پردازد. کتابی به نام «در زیر آتش سنگین توپخانه: زندگی در میانۀ سینما، هنر، آشوب‌ها و گلوله‌ها» که یک موسسۀ انتشاراتی در آلمان ناشر آن است. خاطرات خوان وقایع نگاری درخشانی است از فیلم های بزرگ و شرحی از ارتباطی دوسویه با بزرگان سینما.

خاطره‌های خوان، در واقع، نامه‌هایی هستند برای بچه‌هایش؛ خردمندانه، غالباً شوخ طبعانه و بی‌پروا همراه با شرح دیدارهایی که با بزرگان سینما و چهره‌های برجسته داشته و فهرستی بلند بالا را شامل می شود: لیو اولمان، میکی رونی، هنری میلر، من ری، ژاک پره ور، آنتونی کویین، جک لمون، ژان مورو، کاترین دنوو و …. خوان لوئیس که به سه زبان مسلط است از روزهایی می‌گوید که در مکزیک برای فیلم ناتمام دون کیشوت ، دستیار اورسن ولز بوده است. همچنین در بارۀ همکاری‌اش با لویی مال می نویسد. روزگار جوانی‌اش را به یاد می‌آورد که برای تهیۀ فیلمی مستند محصول فرانسه به کامبوج رفته و دستیاری کرده است. او در ضمن از زمان نه چندان دلپذیری در نیویورک می‌گوید که کودکی بیش نبوده و خانواده‌ای مهربان آن‌ها را پناه داد. در نگارش این خاطرات نه از گزافه‌گویی نشانی هست و نه از تکلف؛ و البته نویسنده از توصیه‌هایی عملی به فرزندانش نیز غافل نیست: مثل این که چه کنیم تا خوب برنج بپزیم یا این که چرا باید سیم برق را با پشت دست‌مان لمس کنیم. هر از گاه نیز به ما اجازه می‌دهد تا به حریم رؤیاهایش وارد شویم. داستان‌هایی نیز می گوید از خانواده‌اش و از حادثه‌ها و تجربه‌هایی نزدیک به مرگ.

خوان لوئیس در مصاحبه ای با تلویزیون آراگون، خودش را شخصی جهان وطن معرفی می کند و این که این توانایی را دارد تا تقریباً در هر جایی، احساس بودن در وطن را داشته باشد.

ژان کلود کریر و لوئیس بونوئل
لوئیس بونوئل و ژان کلود کریر

 

مطلب دیگری از نویسنده این یادداشت:

نگاهی به آثار مارسل کارنه / سندی از تاریخ روانکاوانه‌ی قرن ما!

 

 

 

مشاهده بیشتر

شاید از این نوشته‌ها هم خوشتان بیاید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا